صبحدم، از پشت پرچين، تا جمال گل برآمد
نرم نرمک، بلبل عاشق، غزلخوان از درآمد
گفت: سر زد صبح ديدار و، شب هجران سرآمد
شد چمن، نقش و نگاري
آسمان ها، نقرهکاري
خواند قمري، با قناري
با پرستوي بهاري
يک گل بي خنده در اين بوستان، امکان ندارد
اين دگرگوني که عالمگير شد، از چيست امشب؟
اين همه روشنگري، تصوير نور کيست امشب؟
اين بهار دلنشين، از نکهت مهدي ست امشب؟
هست، رستاخيز هستي
بعثت بالا و پستي
فصل نور و حق پرستي
فصل عشق و فصل مستي
آفتاب صبح هم بي او لب خندان ندارد
در سپهر معرفت، روشن ترين بدر است، مهدي
در حقيقت «مَطلعُ الفجرِ» شب قدر است ،مهدي
سينه اش، شرح «اَلَم نَشرَح لَکَ صَدر» است، مهدي
«وادي رضوي» ست طورش
ماه، با جام بلورش
آفتاب و رقص نورش
تشنۀ فيض حضورش
هيچ خورشيد اين همه ذرات سرگردان ندارد
کس نديده خط و خال هاشمي، زيباتر از اين
گل نيامد، با جمال هاشمي، زيباتر از اين
سرنزد ماهي ز آل هاشمي، زيباتر از اين
يوسف زهراست، مهدي
عشق را معناست مهدي
قبلۀ دل هاست، مهدي
جانِ جانِ ماست، مهدي
آيتي شيرين تر از توصيف او، قرآن ندارد
بوستان آفرينش، خرم از باران جودش
آيت «عَبداً اِذا صَلّي» دهد شرح سجودش
«عَلَّمَ الاِنسانَ مالَم يَعلَم» از يُمن وجودش
خوانده حق «فصلُ الخطابش»
معني «اُمّ الکِتابش»
روز فجر انقلابش
هست عيسي، در رکابش
مقتدايي بهتر از او، موسيِ عمران ندارد
عالمُ الغيبي که دارد، نور عصمت يادگاري
کرده از «انّا هَديناهُ السَّبيل» آيينه داري
بر زبانش «سَبّح اسمَ ربِّک الاعلي» ست جاري
سرّ حق را، محرم است او
راز اسم اعظم است او
رهنماي عالم است او
رهبر عيسي دم است او
نوح باامداد او،انديشه از طوفان ندارد
عدل و احسان، بسته با آن مقتدا، عقد اخوت
مي تراود از نگاهش، عطر انصاف و مروت
شانه اش دارد، نشان از مُهر زيباي نبوّت
دست حق، در آستينش
نور عصمت، در جبينش
ماه و پروين، خوشه چينش
آسمان، نقش نگينش
آفرينش، بي تولّايش، سروسامان ندارد
در وجاهت رشک طاووس بهشتي کيست؟مهدي
«فجر صادق نجمِ ثاقب کوکب دُرّي» ست، مهدي
قافله سالار هست و ، غافل از ما نيست، مهدي
لاله ها، مست از سبويش
ياسمن ها، محو رويش
نسترن ها،مست بويش
اطلسي ها، فرش کويش
هيچ گلزاري چو اين گل، عطر جاويدان ندارد
هست با ذرات هستي، عشق بي پيرايه او را
سورۀ عشق است و باشد صدهزاران آيه او را
آفتاب عصمتست و نيست هرگز سايه او را
رايتي چون، روز دارد
نهضتي پيروز دارد
عشق عالم سوز دارد
مهر جان افروز دارد
هرکه دور است از ولايش، بهره از ايمان ندارد
نيست تنها انتظار راستين، عرض ارادت
اين که گويند «انتظارش برتر است از هر عبادت»
منتظِر، را مي دهد، پرواز تا اوج سعادت
منتظِر تقواست کارش
عشق رويد از بهارش
صبر باشد برگ و بارش
روح دارد انتظارش
انتظارش ، تا ظهور نور او، پايان ندارد
منتظر، پيوند جانش با ولايت خو گرفته
فصل سبز خاطرش، از عشق رنگ و بو گرفته
انس با قرآن و، الفت با خداي او گرفته
منتظر با بي قراري
خواهد از او لطف و ياري
پرتو شب زنده داري
از رخش پيداست، آري
آرزويي، جز تماشاي رخ جانان ندارد
منتظر، پرچم به دوش عرصۀ عشقست و ايمان
منتظر، آموخته رسم مروت از کريمان
منتظر، درياي توفانيست از اشک يتيمان
با خيال مُصلح کل
با صبوري با تحمّل
خاطرش باغيست از گل
باغ سرسبز توکّل
منتظر، در سينۀ خود جز صفا، مهمان ندارد
منتظر، يعني به دشت معرفت چون سبزه رُستن
منتظر، يعني دل و دست از عطاي غيرشستن
منتظر، يعني به درد بي نوايان، چاره جُستن
آري اي چشم انتظاران!
منتظر مانند باران
يا چو شبنم، در بهاران
روح و جان بخشد به ياران
ورنه، حتي خوشهاي از عشق در دامان ندارد
منتظر، روح خداجوي و، خدا انديشه دارد
منتظر، دست و دلي گرم و محبت پيشه دارد
منتظر، شوق شهادت، در رگ و در ريشه دارد
ياد يار مهربانش
مي شود آرام جانش
بگذرد گر بر زبانش
قصۀ سوز نهانش
راستي، شور و نواي شوق او پايان ندارد
کاش برگردد به باغ لاله هاي کربلايي؟
تا برافروزد، چراغ لاله هاي کربلايي
تا نهد مرهم، به داغ لاله هاي کربلايي
ديده، شد گريان و خيره
پر شد از اشک اين جزيره
آه از اين شب هاي تيره
«اَينَ اَقمارُ المُنيره»؟
اي تو يزدان را ذخيره، بي تو عالم جان ندارد
(غفورزاده، 1393: 75-68)
غفورزاده(شفق)، محمدجواد. (1393). یا ایهاالعزیز، مجموعه شعر مهدوی، با مقدمۀ دکتر محمدرضاسنگری، تهران:جمهوری.
"محمدجواد غفورزاده شفق"
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۱۹ساعت 15:44  توسط مجیدطاهری
|