از ما حدیث زلف و رُخ دلستان مپرس

طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس

حیران عشق را خبر از هجر و وصل نیست

از خارِ خشک، حال بهار و خزان مپرس

ناخن مزن به سینه ی ماتم رسیدگان

از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس

پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو

تا مغز هست، یک قلم از استخوان مپرس

چون گل نظر به سینه ی صدچاکِ من فکن

از تیغ، بازیِ مژه ی دلستان مپرس؟

از دشمنان خود نتوان بود بی خبر

آخر تو را که گفت که از دوستان مپرس؟

دوری نیازموده چه داند ( که) هجر چیست

از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟

تیر کج از نشان، خبرِ راست چون دهد؟

از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس

آن را که هست باتو زبان و دلش یکی

دل را به خامه تا نکنی یکزبان مپرس

در زیر کوه قاف پَرِ مور را ببین

از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس

تا می توان شنید ز موران تلخکام

وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس

در خاک و خون تپیدن خورشید را ببین

دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس

بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را

صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۰/۰۲/۱۹ساعت 22:1  توسط مجیدطاهری  |